حلماسادات خانومحلماسادات خانوم، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه سن داره

عاشقانه های من و نی نی

هدیه ها

سلام حلما جونم... قربونت برم که مشغول شیر خوردنی و خوابت برده... منم دارم با دست چپ تایپ میکنم توی این پست میخوام کادوها و هدیه هایی که دوستان و اقوام به مناسبت تولد شما لطف کردن و  آوردن رو برات بنویسم تا یادگاری بمونه اول از همه هدیه بابا جونت بود به من که یک انگشتر و دستبند خیلی قشنگه که روز قبل از تولدت رفتیم خریدیم مامانجون و بابا جون یک نیم ست فیروزه بهم دادن. خیلی خوشگل و دوست داشتنیه دستشون درد نکنه پدرجون و مادرجونت هم 3 میلیون پول و یک دستبند کوچولو برا شما. پدر جون زحمت کشیدن 400 هزار تومن پول عقیقه رو هم بهمون هدیه دادن. دستشون درد نکنه دایی جون احمد یک پلاک ان یکاد برات خرید. دست گلش درد نکنه ...
29 شهريور 1393

13. زایمان

... تا اینجا برات گفتم که کیسه ابم پاره شد... چقدر خوب شد که قبلش با خاله اسما که اونم کیسه آبش پاره شده  بود و تجربه داشت حرف زده بودم و تمام مراحل رو با جزئیات برام گفته بود. خلاصه بابات رفت و بقیه رو که خواب بودن بیدار کرد... همه هول کرده بودن و من بهشون میگفتم نگران نباشید از وقتی کیسه آب پاره میشه تا نی نی به خشکی بیافته ده ساعت وقت هست... خلاصه همه لگیر شده بودیم. مامانم تند تند داشت وسایل برمیداشت و ساک نی نی رو چک میکرد که همه چی رو آورده باشه. همگی لباس پوشیدیم و من به بابا گفتم که به پدر و مادرش تماس بگیره و اونا رو هم خبر کنه. خلاصه راه افتادیم سمت بیمارستان. برای دایی احمد هم اس ام اس دادم توی راه که فردا صبح...
27 شهريور 1393

سیسمونی جیگر طلای ما

سلام عزیزم. این هم عکس سیسمونیت... ببخشید اینقدر دیر شد و کامل هم نیست...   وسایل داخل کمدت. اون قاشق سه تایی ها چقدر به درد بخور بودن   سرویس کریر و کالسکه و روروئکت عزیزم.  رنگ اتاق رو هم زرد و سبز انتخاب کردم و همه خیلی خوششون اومد. اون استیکر هم که روی دیوار کمدت هست رو خاله اسما به مناسبت بارداریم بهم کادو داد... خیلی رویایی و نازه   کفش ها، دمپایی ها، حوله، پتو اسپانیایی، بالشت شیردهی و...   سرویس پتو و لحاف تشک شما     کیف وسایل شما     گهواره کنار تخت مادر، پتو و یه سرویس خواب که م...
25 شهريور 1393

12. خیر مقدم دختر نازم

سلام حلماسادات گلم.  یه سلام متفاوت. یه سلم چشم تو چشم همراه با یه بغل گرم. قربونت برم که اینقدر خواستنی هستی... عزیزکم ما رو غافلگیر کردی و دو هفته زودتر به دنیا اومدی. منم که یه مامان تنبل فرصت نکرده بودم خاطرات بارداری رو کامل کنم. یا عکسای اتاقتو بذارم.  اما کم کم برات مینویسم تا دفتر خاطراتت چیزی کم و کسر نداشته باشه. چند هفته آخر بارداری حسابی مشغول اسباب کشی بودیم مامانی. منم پاهام حسابی ورم کرده بود و این اواخر وزنم به 73 -74 رسیده بود. خوابیدن هم برام سخت شده بود. استرسهای اسباب کشی و جابجا کردن وسایل رو ازش میگذرم که مثنوی هفتاد من کاغذه. فقط میگم که خیلی سخت گذشت خیلی... خدا نگه دار مامانجون و...
24 شهريور 1393

11. هفته 31 تا 33

الهی دورت بگردم که اینقدر مامان اذیتت میکنه و اینقدر تو خوب و ماهی... دختر نازنینم الهی قربون اون تکون خوردنای شیرینت بشم که این روزها امید رو به دل شکسته مامان برمیگردونه...  قربونت برم ببخشید که این روزها خیلی حرص میخورم و غصه... دوست نداشتم تو دوره بارداری هیچی تو رو اذیت کنه و روحیه منو خراب اما... قسمت چیز دیگه ای هست... توکل بر خدا... درگیر کارهای اسباب کشی و فروش خونه و نقل و انتقالم... اعصابم خیلی بهم ریخته... فروشنده خونه لج کرده و خونه خالی رو به ما تحویل نمیده... خیلی نامرده مامان...  نمیفهمم انصاف تو وجود بعضی ها وجود نداره یعنی؟ هنوز اتاقت رو نچیدیم... اصلا هنوز به خونه جدید اسباب نکشیدیم و شما 33 ...
5 مرداد 1393

10. هفته 28 تا 30

سلام عشق کوچولوی مامان سلام خانوم خانومایی که دیگه برا خودت ماشالله بزرگ شدی و تو دل مامان مشغول بازی و شیطونی هستی... الهی قربونت برم. الهی دورت بگردم ... جونم برات بگه که اینقدر سر مامانی شلوغ بوده این مدت که نفهمید ماه هفت کی سپری شد... اما چندتا اتفاق مهم افتاد. یکی اینکه مامانی دیگه از اول تیر نرفت سر کار... هورااااااااااااااااااااااااا دوم اینکه باباجون اول تیر بازنشسته شد و من و بابام در واقع تو یه روز بازنشسته شدیم... از این بابت هم خوشحالم چون اینطوری بابا میتونه مطب بزنه و دیگه از کار توی درمانگاه اداره راحت شد اگر چه خودش اونجا رو دوست داره و منم درکش میکنم... سوم اینکه چهارم تیر رفتیم سونوی آنومالی و روی...
15 تير 1393

9. هفته بیست و هفتم

سلام حلمای عزیزم حالت خوبه مامانی؟ قربونت برم که این روزا شیطون تر شدی و لگدهات جون گرفته. گاهی حس میکنم توی شکمم داری بازی میکنی. هر وقت بابایی رو صدا میزنم که حرکاتت رو که الان دیگه از روی شکم معلومه، ببینه، شما ساکت میشی و دیگه تکون نمیخوری. اونوقت بابایی میگه دختر مامانشو دوست داره، منم میگم نهههه بذار به دنیا بیاد همش بابا بابا بکنه، میبینی که دختر عشق باباشه... ای جونم به قربونت. توی سایتهای بارداری نوشته شما از این هفته حافظه داری و هر چی رو که چندبار بشنوی به خاطر میاری. منم حس میکنم وقتی باهات حرف میزنم گوش میکنی... نمی دونم درست فکر میکنم یا نه اما فقط میدونم که خیلی خیلی دوستت دارم دخترم. از یکشنبه هفته پیش رفتم کل...
19 خرداد 1393

8. هفته 25... هفته گرسنگی ها

سلام عزیز دل مامان حالت خوبه دختر گلم؟ خوش میگذره نازنین؟ دختر شیکموی مامان، هر وقت که خوراکی میخورم، یا حتی هر وقت خوراکی میبینم شروع میکنی به تکون خوردن. بعضی چیزا رو دوست داری و بیشتر عکس العمل نشون می دی. مثلا طالبی، یا چایی که با خرما بخورم. هندونه هم انگار دوست داری... تازه ورزشکارم هستی و مامان هر هفته می بردت استخر تا انشالله بتونی طبیعی به دنیا بیای.  هفته پیش مادرجون از شیراز اومده بود پیشمون که اینجا دنبال خونه بگردن و شما که به دنیا اومدی گاهی بیان کرج پیشمون اما مورد مناسب گیرشون نیومد ... خلاصه اون دو روزی که اینجا بودن من حسابی تپل شدم، دو کیلو یهویی زیاد کردم و خودم خیلی برام عجیب بود. شده بودم 68 کیلو و خورده...
5 خرداد 1393

7. هفته 22 و 23

سلام حلماسادات عزیزم. سلام دختر ناز مامان. چقدر دوست داشتنت روز به روز تو دلم بیشتر میشه و بهت وابسته تر میشم. دعا میکنم خدا حفظت کنه و سالم و سرحال و به موقع به دنیا بیای. عزیز دوست داشتنی من این روزها یه کم تکونات بیشتر شده اما به نظر میرسه در کل نی نی بسیار آرومی باشی. گاهی از مدل تکونات خندم میگیره و گاهی هم تا سر سفره میشینم و هنوز غذا نخوردم یه تکون میخوری و من و بابایی میخندیم. من به بابایی میگم ببین دخترمون شکموئه ها... راستی خاله مریم هفته پیش رفت کربلا و فردا هم بر میگرده. از اونجا پیام داد که خیلی برای تو دعا کرده... خیلی دلم میخواد وقتی به دنیا اومدی هممون با همدیگه بریم کربلا...  هفته پیش رفته بودم نمایشگاه ...
29 ارديبهشت 1393