حلماسادات خانومحلماسادات خانوم، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

عاشقانه های من و نی نی

9. هفته بیست و هفتم

1393/3/19 14:15
نویسنده : مامان خانومی
609 بازدید
اشتراک گذاری

سلام حلمای عزیزم

حالت خوبه مامانی؟ قربونت برم که این روزا شیطون تر شدی و لگدهات جون گرفته. گاهی حس میکنم توی شکمم داری بازی میکنی. هر وقت بابایی رو صدا میزنم که حرکاتت رو که الان دیگه از روی شکم معلومه، ببینه، شما ساکت میشی و دیگه تکون نمیخوری. اونوقت بابایی میگه دختر مامانشو دوست داره، منم میگم نهههه بذار به دنیا بیاد همش بابا بابا بکنه، میبینی که دختر عشق باباشه...

ای جونم به قربونت. توی سایتهای بارداری نوشته شما از این هفته حافظه داری و هر چی رو که چندبار بشنوی به خاطر میاری. منم حس میکنم وقتی باهات حرف میزنم گوش میکنی... نمی دونم درست فکر میکنم یا نه اما فقط میدونم که خیلی خیلی دوستت دارم دخترم.

از یکشنبه هفته پیش رفتم کلاسهای آمادگی بارداری و زایمان. جلسه اول و دومش رو تا الان رفتم که بهمون ورزش یاد دادن و همینطور اینکه چه غذاهایی باید بخوریم. چون خیلی پاهام ورم داشت یک ازمایش ادرار هم برام نوشتن اونم اورژانسی. خوشبختانه مسمویت حاملگی نبود اما متاسفانه عفونت ادراری داشتم... کپسول آنتی بیونیک دادن و قراره ده روز بخورم و دوباره برم ازمایش بدم. مامانی دعا کن حالم  خوب بشه  و خدای نکرده برای شما خطری نداشته باشه

راستی اون روزی که برای کلاس بارداری رفتم بالاخره ساک نی نی مورد علاقه ام رو توی همین کرج دیدم و کلی هم ذوق کردم چون قیمتش 35 هزار تومن پایین تر از همین کار توی تهران بود. همون موقع با مامانجون بودیم و من اون ساک رو خریدم و از ذوقم به بابا گفتم که همون شب بریم خونه مامانجون تا من ساک شما رو بپیچم. الهی دورت بگردم وسایل بیمارستان رو توی ساک گذاشتم انشالله به خیر و خوشی و به موقع به دنیا بیای.

عزیز دلم تو رو خدا برام دعا کن. بابت خونه ای که خریدیم کلی بدهکار شدم. حدود 70 میلیون تومن ... فکر میکردم خونه ام زودی فروش بره و بدهی ها رو بدم اما بازار حسابی راکده و من نگران 10 روز دیگه ام که بابت بدهی هام به مردم قول دادم. از اون طرف هم یه مقداری هم طلبکارم که اگر اونا به موقع به دستم برسه خیلی عالی میشه...

عزیزم پس فردا وقت دکتر داریم و 4 تیر هم وقت سونو... امیدوارم که همه چی به خوبی و خوشی پیش بره... 

امروز تولد حضرت علی اکبره. عزیزم مبارک باشه برت و انشالله همیشه مایه افتخار ائمه باشی و شیعه واقعی... توی اداره سر میز ناهار بحث شد که امروز روز جوان هست. و خیلی از دوستان و همکاران گفتن که ما از جوونیمون لذت نبردیم... اما من هر چی فکر کردم دیدم من با اینکه خیلی سختی ها کشیدم اما از کودکی و جوونیم واقعا لذت بردم... خیلی دعا میکنم که تو هم وقتی بزرگ شدی همچین حسی داشته باشی... احساس رضایت... احساس اینکه بهترین پدر و مادر دنیا رو داشتی که واقعا تا جایی که در توانشون بوده برات کم نذاشتن... خدا رو شکر میکنم به خاطر پدر و مادرم... که با همه سختی ها تو زندگیشون بهترین روزها رو برای ما رقم زدن... الهی شکر

پسندها (2)

نظرات (4)

مامان پریسا
19 خرداد 93 17:22
خدا نگهدار حلما سادات عزیز باشه، مبارک ساک بچه‌ها و خونه جدید هم باشه.
مامان علی کوچولو
27 خرداد 93 11:38
مبارک باشه خانومی ،انشالله که همه چیز خوب پیش میره .خودتو نگران نکن برای نینی خوب نیست عزیزم
حبه قند
30 خرداد 93 0:07
قدر این لحظه ها رو بدون لذت بخش ترین حسه وقتی نی نی تو دل آدم تکون می خوره. انشاله حلما خانم بیاد وقتتو حسابی میگیره.
مامان حبه قند
7 تیر 93 20:14
کجایی مامانی به بچه داری سرت گرمه؟
مامان خانومی
پاسخ
سلام دوست جون مهربون. به اسباب پیچی سرم گرمه... دعا کن زودی خونمون خالی بشه اسباب کشی کنیم...