حلماسادات خانومحلماسادات خانوم، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

عاشقانه های من و نی نی

13. زایمان

1393/6/27 16:41
نویسنده : مامان خانومی
790 بازدید
اشتراک گذاری

... تا اینجا برات گفتم که کیسه ابم پاره شد...

چقدر خوب شد که قبلش با خاله اسما که اونم کیسه آبش پاره شده  بود و تجربه داشت حرف زده بودم و تمام مراحل رو با جزئیات برام گفته بود. خلاصه بابات رفت و بقیه رو که خواب بودن بیدار کرد... همه هول کرده بودن و من بهشون میگفتم نگران نباشید از وقتی کیسه آب پاره میشه تا نی نی به خشکی بیافته ده ساعت وقت هست...

خلاصه همه لگیر شده بودیم. مامانم تند تند داشت وسایل برمیداشت و ساک نی نی رو چک میکرد که همه چی رو آورده باشه. همگی لباس پوشیدیم و من به بابا گفتم که به پدر و مادرش تماس بگیره و اونا رو هم خبر کنه.

خلاصه راه افتادیم سمت بیمارستان. برای دایی احمد هم اس ام اس دادم توی راه که فردا صبحش دیده بود... آخه اون شب کشیک بود. به فائزه جون (مامای مهربون شما) هم زنگ زدم و قرار شد اونم بیاد بیمارستان و اونجا همدیگه رو ببینیم. 

رسیدیم و رفتیم توی بیمارستان و بخش زایمان. اونجا یک خانم مامای مهربون دیگه معاینه ام کرد و گفت دو سانتی متر باز شده دهانه رحمت و کیسه آب هم سوراخه... بعد پرونده تشکیل دادن و دستور بستری دادن. با دکترم هم تماس گرفتن...

در همین حین فائزه جون هم اومد و توی مدت زایمان با اخلاق خوبش و مهربونی هاش خیلی کمک روحی بود. خدا رو شکر اون شب هیچ کس زایمان نداشت یعنی من بودم و یک بخش زایمان خالی ... دربست بود رسما. برای همین هم مامانم و هم بابایی شما میتونستن بیان پیشم. بابات و مامانم میومدن و کمرمو ماساژ میدادن... ماساژها خیلی خوب بود و دردها رو قابل تحمل میکرد.

ساعت 5 کیسه آبم پاره شد. شش و نیم بیمارستان بودیم. و ساعت 8 با آمپولی که زدن دردهام شروع شد. دردها خیلی سخت تر از اونی بود که فکرشو میکردم و چون معلوم نبود بتونم طبیعی زایمان  کنم یا نه اجازه خوردن هم نداشتم و گشنه بودم خیلی...

شکلات و آبمیوه هم حالم رو به هم میزد. اینقدر دردهام زیاد بود که بهم مسکن میزدن تندتند... و من بین دردها خوابم میبرد. دردها شدید و شدیدتر میشد. و واقعا تحملش یه عشق بهشتی میخواد... ساعت ده دکتر اومد... دوباره دوازده اومد اما دید خیلی پیشرفتی به نسبت ساعت ده نداشتم.

ساعت حدودای سه بود و من تو اوج درد بودم که فائزه دسته گل به دست اومد. مادرجون و پدرجونت با اولین پرواز از شیراز اومده بودن... و چه حس خوبی بود دیدنشون که به خاطر تو اینهمه زحمت کشیده بودن.

دهانه رحمم تا ساعت ده شش سانت باز شده بود اما روندش کند شده بود... دکتر دوازده رفت و ساعت دو دوباره اومد و دیگه چون دیدن من توانی برای زور زدن ندارم ماماها روی شکمم فشار میاوردن حدود یکساعت و یا بیشتر ماماها داشتن روی شکمم فشار میاوردن و این از دردهای زایمان هم بدتر بود... تا بالاخره ساعت چهار و بیست و پنج دقیقه شما به دنیا اومدی... به خاطر سختی زایمان سریع بردنت زیر اکسیژن اما دکتر گفت حالت خوبه و معاینه ات کردن گفتن که خدا رو شکر هیچ مشکلی نداری. وقتی به دنیا اومدی و دیدمت قیافه بابا و مادرجونت اومد جلوی چشمم خیلی شبیه اونا بودی. سفید و تپلی. چشمات هم باز باز بود و با تعجب این طرف و اون طرف رو نگاه میکردی... خیلی حس خوبی بود. همه دردهام به یکباره تموم شد و فقط میخواستم تو رو ببینم... اینقدر گیج بودم که وقتی برای اولین بار گریه کردی نا خود آگاه گفتم عزیز دل خاله!!! و دکتر و ماماها کلی بهم خندیدن...

یه کم بینی ات رو تمیز کردن و بعد آوردنت گذاشتنت روی سینه ام و شما زبل خانوم شروع کردی به مکیدن. هزار ماشالله به شما عزیزم...

به خاطر موندن توی کانال زایمان سرت شکل خربزه شده بود و فائزه وقتی داشت لباس تنت میکرد میخندید و میگفت کلیپس زده... بعد از تولد شما رو بردن و من همونجا روی تخت زایمان دو ساعت خوابیدم و در واقع بیهوش شدم... بعدش هم منو بردن توی بخش و یکساعت بعد هم شما رو آوردن... من با اینکه خیلی خوابم میومد از شوق دیدنت خوابم نمیبرد...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان علی کوچولو
1 مهر 93 10:26
عزیزم خیلی خوشحالم که تونستی طبیعی زایمان کنی .لذت لحظه به دنیا اومدن بچه رو با هیچی نمیشه عوض کرد .البته میدونم که خیلی سخت بود.افرین به این مامان قوی
مامان خانومی
پاسخ
ممنون دوست گلم. به قول یکی از دوستام آدم احساس قهرمان بودن بهش دست میده