حلماسادات خانومحلماسادات خانوم، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

عاشقانه های من و نی نی

12. خیر مقدم دختر نازم

1393/6/24 15:11
نویسنده : مامان خانومی
968 بازدید
اشتراک گذاری

سلام حلماسادات گلم. 

یه سلام متفاوت. یه سلم چشم تو چشم همراه با یه بغل گرم. قربونت برم که اینقدر خواستنی هستی...

عزیزکم ما رو غافلگیر کردی و دو هفته زودتر به دنیا اومدی. منم که یه مامان تنبل فرصت نکرده بودم خاطرات بارداری رو کامل کنم. یا عکسای اتاقتو بذارم. 

اما کم کم برات مینویسم تا دفتر خاطراتت چیزی کم و کسر نداشته باشه.

چند هفته آخر بارداری حسابی مشغول اسباب کشی بودیم مامانی. منم پاهام حسابی ورم کرده بود و این اواخر وزنم به 73 -74 رسیده بود. خوابیدن هم برام سخت شده بود. استرسهای اسباب کشی و جابجا کردن وسایل رو ازش میگذرم که مثنوی هفتاد من کاغذه. فقط میگم که خیلی سخت گذشت خیلی... خدا نگه دار مامانجون و باباجون رو که از هیچ کمکی دریغ نکردن...

کلاسهای بارداریم رو می رفتم اما چون باباجون بازنشسته شده بود و تو اسباب کشی هم بودیم دیگه فرصت استخر رفتن پیدا نشد... بیست و پنجم مرداد از بس ورم ها زیاد بود رفتم بیمارستان و چون تکونای شما کم شده بود دکتر هم آزمایش ادرار نوشت و هم سونوی بیوفیزیکال و نوار قلب. خلاصه اینکه چون خیلی کم تکون میخوردی نوار قلب رو تکرار کردن و من مجبور شدم دوتا بیست دقیقه به کمر بخوابم که خیلی خیلی سخت بود و بعدش نمیتونستم راه برم حتی.  توی سونو هم همه چیز نرمال بود و زمان تولد رو 24 شهریور اعلام کرد. آزمایش هم عفونت ادراری نشون داد و گفت مسمویت حاملگی نیست. 

برای تعیین نوع زایمانم رفتم دکتر و بعد از معاینه دکتر گفت میتونی طبیعی زایمان کنی اما خیلی بستگی به موقعیت قرار گرفتن سر بچه ات داره و چون خارهای لگنی ات کمی به هم نزدیکه ممکنه سخت باشه . منم گفتم که تلاشمو میکنم و هرجور شما صلاح دونستید عمل کنید...

قرار شد هفته دیگه دکتر منو ببینه...

پنج شنبه  6 شهریور از ظهر با بابایی رفتیم بیرون. بابا میخواست برای من به مناسبت به دنیا اومدن شما کادو طلا بگیره. یه دستبند. رفتیم میدون کرج یعنی جایی که قرار بود خرید کنیم اما دیر راه افتاده بودیم و مغازه ها در حال تعطیل شدن بود. ما هم تصمیم گرفتیم که تا پارک چمران بریم و اونجا ناهار بخوریم و نماز بخونیم و بعدش بیایم طلا بخریم. پیاده روی زیادی کردیم و از هر دری حرف زدیم. به بابایی گفتم شاید این آخرین تفریح دونفرمون باشه... خلاصه که ناهار خوردیم (از قوانین خودمون تخطی کردیم و سوسیس بندری خوردیم) و توی چمنها نماز خوندیم و دوباره ساعتهای چهار و نیم بود که به سمت طلافروشی ها راه افتادیم... البته قبلش با بابا رفتیم دم در اداره اش و اونجا رو بهم نشون داد... خلاصه رفتیم سراغ طلافروشی ها و چندتا مغازه رو دیدیم و یک دستبند خوشگل پسند کردیم. از اونجایی که سوسیس خورده بودیم خیلی تشنه بودیم و یه بطری بزرگ آب معدنی هم همراهمون بود. از آقای طلافروش خواستیم اونو برامون آب کنه. و در همین حین من چشمم افتاد به انگشتری که قبلا دیده بودم و خیلی دوستش داشتم... به آقای طلا فروش گفتم و اونو برام آورد و دیدم قیمتش خیلی مناسبه... بابا هم مرام گذاشت و انگشتر رو هم خرید. بعد هم مستقیم رفتیم خونه مامانجون اینا و اونا هم خیلی از طلاها خوششون اومد.

جمعه مامانجون و باباجون و دایی احمد اومدن اینجا تا توی جمع و جور کردن نهایی بهمون کمک کنن... ناهار خورشت بادمجون داشتیم... منم که عاشق این غذا، حسابی خوردم... بعد هم رفتیم تا یه خوابی داشته باشیم و عصر بقیه کارها رو انجام بدیم. ساعت پنج بود که از خواب پریدم و حس کردم که زیر پام خیسه... بابایی رو آهسته صدا کردم و گفتم فکر کنم کیسه آبم پاره شده...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان حبه قند
24 شهریور 93 22:10
مامانی یعنی قرار بود امروز زایمان کنی الهیییییی.مبترک باشه حتما عکس دخترمون رو بذار. الهی همیشه تنش سالم باشه
مامان خانومی
پاسخ
سلام عزیز دلم. خیلی ممنون که این مدت تنهام نذاشتی و بهم سر زدی. عکسشو هم اضافه کردم. بازم میذارم
مامان علی کوچولو
1 مهر 93 10:18
مبارک مبارک .انشالله زیر سایه پدر و مادرش همیشه صحیح و سلامت باشه .چقدم که نازه این حلما جونی
مامان خانومی
پاسخ
فدای تو چشمات ناز میبینه