7. هفته 22 و 23
سلام حلماسادات عزیزم. سلام دختر ناز مامان.
چقدر دوست داشتنت روز به روز تو دلم بیشتر میشه و بهت وابسته تر میشم. دعا میکنم خدا حفظت کنه و سالم و سرحال و به موقع به دنیا بیای. عزیز دوست داشتنی من این روزها یه کم تکونات بیشتر شده اما به نظر میرسه در کل نی نی بسیار آرومی باشی. گاهی از مدل تکونات خندم میگیره و گاهی هم تا سر سفره میشینم و هنوز غذا نخوردم یه تکون میخوری و من و بابایی میخندیم. من به بابایی میگم ببین دخترمون شکموئه ها...
راستی خاله مریم هفته پیش رفت کربلا و فردا هم بر میگرده. از اونجا پیام داد که خیلی برای تو دعا کرده... خیلی دلم میخواد وقتی به دنیا اومدی هممون با همدیگه بریم کربلا...
هفته پیش رفته بودم نمایشگاه کتاب، وقتی رفتم دسشویی تا بعدش وضو بگیرم یک لکه خون دیدم و خیلی خیلی حالم بد شد. خیلی ترسیدم و گریه ام گرفتم. همون روز نوبت دکتر داشتم و بلافاصله راه افتادم سمت دکتر... توی مترو هم خیلی اذیت شدم ولی به هر زحمتی بود خودمو به موقع رسوندم دکتر. توی راه کلی نذر کردم. 14 تا یس نذر امام جواد کردم همینطور یه ختم قرآن که تا آخر بارداری تموم بشه... دکتر که رفتم و صدای قلبتو شنیدم خیالم راحت شد. دکتر گفت زیادی به خودت فشار آوردی و ده روز باید استراحت کنی و شیاف استفاده کنی و اگر تکرار شد بیای آمپول رگام بزنی. من از شدت ناراحتی نتونستم حتی به بابایی چیزی بگم. خلاصه گذشت و الحمدلله خونریزی دیگه نداشتم.
امروز هم که شما دقیقا 23 هفته ات تموم شد و از فردا وارد هفته 24 میشی. مبارکت باشه مامانی امیدوارم سالم و سرحال باشی. البته دکتر بهم تذکر داد که باید بیشتر به خودم برسم اگر نه شما خیلی کوچولو موچولو میشی... (قربونت برم الان هم که دارم اینو مینویسم هی داری تکون میخوری)
ورم پاهام به نسبت دو هفته قبل بهتر شده اما دو روز پیش پاهام توی خواب گرفت و هنوز هم درد داره و موقع راه رفتن اذیت می شم. ترش کردگی معده ام خیلی اذیتم میکنه و بعضی روزا نمیذاره درست غذا بخورم... اما همه اینا به عشق داشتن فرشته ای مثل شما شیرین و قابل تحمله حلما خانومم.
امروز با مامانجون و باباجون رفتیم و چندتا تکه خورده ریز دیگه برات خریدیم. مامانجون خیلی ذوق خرید سیسمونی شما رو داره. یک پشه بند خوشگل برات خریدیم. یک جفت کفش گربه ای خوشگل. یه شلوار و مانتوی صورتی طرح کفشدوزک سایز صفر که خیلی دوستش دارم، یک بالشت کوچولوی شیردهی و آویز گردون بالای تخت... مبارکت باشه نازگل مامان
دارم برای رسیدن شهریور لحظه شماری میکنم. اون روزی که قدمهای مبارکت رو روی چشمای ما بذاری...