حلماسادات خانومحلماسادات خانوم، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

عاشقانه های من و نی نی

8. هفته 25... هفته گرسنگی ها

سلام عزیز دل مامان حالت خوبه دختر گلم؟ خوش میگذره نازنین؟ دختر شیکموی مامان، هر وقت که خوراکی میخورم، یا حتی هر وقت خوراکی میبینم شروع میکنی به تکون خوردن. بعضی چیزا رو دوست داری و بیشتر عکس العمل نشون می دی. مثلا طالبی، یا چایی که با خرما بخورم. هندونه هم انگار دوست داری... تازه ورزشکارم هستی و مامان هر هفته می بردت استخر تا انشالله بتونی طبیعی به دنیا بیای.  هفته پیش مادرجون از شیراز اومده بود پیشمون که اینجا دنبال خونه بگردن و شما که به دنیا اومدی گاهی بیان کرج پیشمون اما مورد مناسب گیرشون نیومد ... خلاصه اون دو روزی که اینجا بودن من حسابی تپل شدم، دو کیلو یهویی زیاد کردم و خودم خیلی برام عجیب بود. شده بودم 68 کیلو و خورده...
5 خرداد 1393

7. هفته 22 و 23

سلام حلماسادات عزیزم. سلام دختر ناز مامان. چقدر دوست داشتنت روز به روز تو دلم بیشتر میشه و بهت وابسته تر میشم. دعا میکنم خدا حفظت کنه و سالم و سرحال و به موقع به دنیا بیای. عزیز دوست داشتنی من این روزها یه کم تکونات بیشتر شده اما به نظر میرسه در کل نی نی بسیار آرومی باشی. گاهی از مدل تکونات خندم میگیره و گاهی هم تا سر سفره میشینم و هنوز غذا نخوردم یه تکون میخوری و من و بابایی میخندیم. من به بابایی میگم ببین دخترمون شکموئه ها... راستی خاله مریم هفته پیش رفت کربلا و فردا هم بر میگرده. از اونجا پیام داد که خیلی برای تو دعا کرده... خیلی دلم میخواد وقتی به دنیا اومدی هممون با همدیگه بریم کربلا...  هفته پیش رفته بودم نمایشگاه ...
29 ارديبهشت 1393

6. شش ماهگی

سلام نازدونه مامان الهی دورت بگردم. امروز پنج ماهت تموم شد و رفتی توی ماه شش. خیلی خوشحالم که به سلامتی با همدیگه این دوران رو طی کردیم. سختی هاش هم برام لذت بخش بود حلما خانومم... جونم برات بگه که امروز عصر نوبت دکتر دارم. دو روز پیش یعنی پنجشنبه هم همراه مامانجون و باباجون و بابای مهربونت رفتیم خ جمهوری و برات کالسکه و کریر و گهواره خریدیم. یه کم خورده ریز هم خریدیم مثل قاشق و بند پستونک و وان حمام و چندتا عروسک که توی حموم باهاشون بازی کنی. شما از دیشبش یعنی از چهارشنبه تکونهات خیلی کم شده بود. پنجشنبه هم تقریبا تکون نخوردی و حسابی نگرانمون کردی. خلاصه دیگه کم مونده بود اشک منو دربیاری ولی هی به خودم امیدواری میدادم. جمعه ...
20 ارديبهشت 1393

5. هفته هجده تا بیست

سلام حلما سادات مامان از وقتی که فهمیدیم دختری، نه البته، از خیلی وقت قبلترش یه اسم ناز و قشنگ برات انتخاب کردیم. حلماسادات. حلما از حلم میاد و به دو معنی صبر و بردباری و همینطور دانش و درایت هست. الف اون هم الف نسبت هست یعنی صبور و بردبار، خردمند و دانا. من و بابایی این اسم رو خیلی دوست داریم. یک جایی هم خوندیم که از القاب حضرت زینب (س) هست. به هر حال تجربه من توی زندگی ای که صبر کلید همه مشکلاته. امیدوارم دختر زیرک و صبوری توی زندگیت باشی. همه هم اسمتو خیلی دوست داشتن و  حسابی استقبال کردن. آخر هفته هجده رفتم سونوی سلامت و خانم دکتر گفت که شما خوشگل خانوم قطعا دختری. هزارماشالله چقدر بزرگ شده بودی. چقدر جیگر شده بودی. ...
10 ارديبهشت 1393

4. هفته دوازده تا هفده

سلام دختر کوچولوی مامان. منو ببخش عزیز دلم که اینهمه دیر به دیر میام برات مینویسم. الان برات تعریف میکنم که چه اتفاقهایی توی این شش هفته افتاده و حسابی سر مامان و بابات رو شلوغ پلوغ کرده. تا اونجا برات گفتم که قرار شد بریم سونوی نرگس تا هم جنسیت شما رو انجام بدیم و هم اولین آزمایش غربالگری شما باشه. خلاصه روز موعود فرا رسید و من رفتم  سونو. چون خیلی هیجان داشتم قلبم تالاپ تالاپ میزد. دکتر صدای قلبتو گذاشت. شما خیلی ناز و آروم خوابیده بودی. و تکون نمیخوردی. دکتر گفت من به پهلوی راست و چپ بغلطم و بعدش شما بیدار شدی و پاها و سرت رو تکون دادی. الهی قربون اون پاهای کوچولوت بشم. خیلی خیلی دوستت دارم. خانم دکتر گفت احتمالا دختری و من بر...
10 ارديبهشت 1393

3. یازده هفتگی

سلام عشق کوچیک مامان امروز شما یازده هفته ات پر شده و من خیلی حس خوبی دارم... اگر چه دو روزی بود که به خاطر حالتهای عجیب و غریبم نمیتونستم درست غذا بخورم و همش گشنه و ضعف کرده بودم اما امروز ظهر توی اداره بالاخره تونستم ناهار سیر بخورم و خوشحالم که شما هم سیر شدی... این هفته یا هفته دیگه میخوام برم سونوی غربالگری شما رو انجام بدم. خدا رو شکر استرس ندارم... بیشتر هیجان و خوشحالیه فکر کنم... الحمدلله یکی از خاله ها بهم سونوی نرگس رو معرفی کرده که انگار توی هفته دوازده میتونه جنسیت شما رو نشون بده ... پس من انشالله صبر میکنم تا هفته دیگه... اولاش احساس میکردم گل دختر باشی... اما الان همش حس میکنم که پسر باشی... و جالب اینه که من...
10 ارديبهشت 1393

2. اولین خرید دونفرونه

سلام نی نی مامان. عشق کوموچولوی من... (بابات بهت میگه کوموچولو) امروز خیلی خوشحالم عزیز دلم... آخه دوتایی با هم رفتیم و برات چندتیکه لباس خریدیم... من و شما دیشب تهران موندیم و پیش بابا نرفتیم چون امروز هم میخواستم بیام اداره. برای همین با خاله زکی رفتیم خوابگاه دوران دانشجوییمون... خیلی خاطره ها برام زنده شد... خوابگاه هم نزدیک فروشگاه البسکو بود و خلاصه من فرصت رو مغتنم شمردم و امروز صبح رفتم برای خرید واسه شما نی نی ناز القصه ما برای شما از مکه و مدینه کلی خرید کردیم... ولی اکثرا برای شش ماهگی به بعد شماست واسه همین لباس برای قبلش کم داری... منم یک هفت تیکه خیلی ناز سایز 1 برات خریدم و یک سویشرت و شلوار سایز 1 که برای سه ماهگیتون...
27 بهمن 1392