حلماسادات خانومحلماسادات خانوم، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

عاشقانه های من و نی نی

4. هفته دوازده تا هفده

1393/2/10 14:54
نویسنده : مامان خانومی
302 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر کوچولوی مامان. منو ببخش عزیز دلم که اینهمه دیر به دیر میام برات مینویسم.

الان برات تعریف میکنم که چه اتفاقهایی توی این شش هفته افتاده و حسابی سر مامان و بابات رو شلوغ پلوغ کرده. تا اونجا برات گفتم که قرار شد بریم سونوی نرگس تا هم جنسیت شما رو انجام بدیم و هم اولین آزمایش غربالگری شما باشه. خلاصه روز موعود فرا رسید و من رفتم  سونو. چون خیلی هیجان داشتم قلبم تالاپ تالاپ میزد. دکتر صدای قلبتو گذاشت. شما خیلی ناز و آروم خوابیده بودی. و تکون نمیخوردی. دکتر گفت من به پهلوی راست و چپ بغلطم و بعدش شما بیدار شدی و پاها و سرت رو تکون دادی. الهی قربون اون پاهای کوچولوت بشم. خیلی خیلی دوستت دارم. خانم دکتر گفت احتمالا دختری و من برق شادی توی چشمام درخشید. البته گفت صد در صد نیست و فعلا به کسی نگو اما من از هیجانم به همه گفتم

دکتر گفت پشت گردنش خوبه اما تیغه بینی هنوز کامل نشده و باید آزمایش رو هم حتما بدی. آخه دکتر آقایی گفته بود چون سنت زیر 30 هست آز لازم نیست. خلاصه من هم با هزار نگرانی آز غربالگری رو دادم که شکر خدا نتیجه اش این بود که سالم سالمی

از این داستان که فارغ شدیم تقریبا دو هفته ای تا عید مونده بود. راستش من و بابایی بعد عروسی یک خونه باصفا اجاره کردیم که خیلی دوستش داشتیم. فقط دو تا مشکل داشت. یکی پله هاش و یکی هم اجاره بالاش که همه حقوق مامان بابت اجاره اش میرفت. من همش توی فکر بودم که با اومدن شما و بیکار شدن من و بیکاری بابایی اجاره خونه رو از کجا بیاریم. خدا رو شکر روز اولی که خبر اومدن شما رو شنیدیم به بابایی توی دانشگاه ده واحد تدریس دادن. ماشالله مامان از بس خوش قدمی دخترم.

بعد از قضیه غربالگری و فهمیدن سلامتی شما که یک دنیا برامون ارزش داشت مادرجون و پدرجون تصمیم گرفتن یک لطف بزرگ به ما بکنن و کمک کنن تا بتونیم توی کرج یک خونه بخریم. خلاصه قرار شد من خونه کوچیک خودم رو بفروشم و پولامون رو رو هم بذاریم و یک خونه ای بخریم که آسانسور دار بشه و حتی الامکان نزدیک مترو باشه. القصه سرتو درد نیارم دختر نازم. من و مامانجون رفتیم دنبال پیدا کردن خونه. گاهی هم باباجون همراهمون بود. بابا ولی مریض شده بود و پا درد داشت فقط یک روزش رو تونست بیاد. خلاصه چهار پنج روز حسابی گشتیم و چند تا کوچه اون ور تر یه خونه خوشگل رو قولنامه کردیم.

عید هم رفتیم شیراز با هواپیما. خیلی خوش گذشت. از همه شیرازهای عمرم بیشتر خوش گذشت. مادرجون و پدرجون خیلی از اومدن شما خوشحال شدن و حسابی منو تحویل می گرفتن و کلی خوراکی های خوش مزه برات درست میکردن. شیراز رو خیلی دوست داشتی چون به محض اینکه رفتیم اونجا دیگه ویارم تموم شد و حالت تهوعم به حداقل رسید البته هنوز کمردردم خوب نشده بود.

راستی تا یادم نرفته بگم که دور کمرم اول بارداری 90 بود هفته 12 فکر کنم 92 بود و الان که هفته بیست هستیم 98 شده. قربونت برم الهی....

توی شیراز از وقتی تهوعم بهتر شد کم کم گردن درد و سردردام شروع شد که اولش فکر میکردم مال بد خوابیدن یا کارهای بدلیجات و نقاشی هست که انجام میدم اما بعد فهمیدم که سردرد  و میگرن بارداری هست و هیچ داوریی هم نداره جز تحمل. شدیدترین سردرد رو روزی که برگشتیم از شیراز داشتم . توی هواپیما بغل موتور صندلیمون بود و وقتی رسیدیم به حدی سردرد داشتم که نمی تونستم چادر رو روی سرم تحمل کنم و بابای گل و مهربونت یک دربست گرفت تا کرج و من صندلی عقب دراز کشیده بودم. صبح ساعت قبل از 9 بود که رسیدیم خونه. منم رفتم خوابیدم. بابا هم تدریس داشت و رفت. من هر لحظه سردردم بیشتر میشد. دیگه طاقت نیاوردم و یک قرص استامینوفن خوردم که دکتر اجازشو داده بود. زنگ زدم مطب دیدم نوبت نمیدن و من طاقت بیرون رفتن هم ندارم. دیگه کم کم به گریه افتادم و ناچار زنگ زدم به مامانجون که بیا پیشم اون بنده خدا هم بلند شد و اومد و کلی بهم رسید تا نزدیک غروب که دیگه بهتر شدم....

این سردرد ها ادامه دار شد و تقریبا یک روز درمیون منو بیچاره میکنه. توی ماه پنج کمی بهتر شدم اما هنوز هم ادامه داره...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)