حلماسادات خانومحلماسادات خانوم، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

عاشقانه های من و نی نی

1. عاشقانه ها

1392/11/25 17:50
نویسنده : مامان خانومی
271 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به نی نی خوب و ناز خودم.قلب

راستش از خیلی وقت پیش باید شروع میکردم و برات مینوشتم... اما مامانت یه کم استرسیه، همش نگران بود که پیش ما نمونی و خب میترسید که بهت دل ببنده و بنویسه... اما دیدم خیلی حیفه و امروز دقیقا وقتی که شما ده هفته ات تموم شده دارم اولین نامه عاشقانه ام رو برات مینویسم

میوه دل مامانی... سالهای سال منتظرت بودم... میدونی یعنی چی؟ یعنی از وقتی هیجده سالم بود... نمیدونم چرا اما یه عشق عجیب، یه مهر مادری توی وجودم شعله ور بود. خیال و آرزوم داشتن بچه های قد و نیم قد بود ... اینکه برات غصه بگم، باهات بازی کنم و خلاصه اینکه معنی زندگی من همیشه و همیشه مادر بودن بوده و هست...

خدا کنه بتونم برات مامان خوبی باشم. دوستم داشته باشی، همیشه با خودت بگی بهترین مامان دنیا رو دارم... 

حالا کم کم برات مینویسم از اول اولش...

خب دو ماه طول کشید تا خدا تو رو با ما هدیه داد... ماه دوم خیلی مطمئن نبودم که باردار باشم، اما از درد سینه ها و بزرگ شدن اونها یه کمی شک کرده بودم که خب احتمالا ممکنه خبرهایی باشه... 

دوشنبه 9 دی بود و دیدم خب خبری نیست، بی بی چک هم منفی بود... خب ماه پیش هم یکی دو روز عقب انداخته بودم ... صبر کردم تا چهارشنبه، با بابایی رفتیم آزمایشگاه دکتر شاهرخی همین نزدیک خونمون... خلاصه آز خون دادم... خیلی هیجان داشتم و به بابایی گفتم پیاده روی کنیم... جواب رو ساعت 4 به بعد عصر میدادن و ما ساعت 11 آز دادیم... خانومی که از من آز خون گرفت پرسید دوست داری باردار باشی؟ گفتم بله. با تعجب گفت چه عجب!!! از صبح هرکی آز داده دوست داشته باردار نباشه!!! کلی تعجب کردم که چقدر مردم ناشکرن ... به هر حال ما برای ورود تو به زندگیمون لحظه شماری میکردیم...

داشتم میگفتم ... با بابایی رفتیم پیاده روی و توی راه یک مطب مامایی دیدیم و گفتم بریم پیش ماما... خلاصه رفتیم اونجا و هرچی سوال داشتم از ماما پرسیدم... دیگه ساعت دو بود که خیلی گشنم شده بود... دیگه رفتیم خونه و قرار شد عصر بابایی بره جواب آز رو بگیره... 

بابا رفت و  اومد... خوشحال و شاد گفت مژده بده... مامان شدی... خیلی خیلی خوشحال شدم... از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم... بعد هم به مامانجون و مادرجون خبر دادیم و اونا هم خیلی خوشحال شدن.

مخصوصا آقاجونت خیلی ذوق کرده و همیشه تلفنی حال و احوالت رو میپرسه و میگه مراقبت باشم...

خب آزمایش بتا رو گرفتیم اما چون عددش خیلی پایین بود نوشته بود سه روز بعد تکرار بشه... عددش 30 بود و خب بعدا فهمیدیم به این دلیل بوده که لقاح شما دیر بوده... لک بینی تخمک گذاری هم به مدت دو روز داشتم 14 و 15 دی... ولی آزبتای بعد نشون داد که حالت خوبه و محکم به دل مامان چسبیدی

آزمایشهای لازم رو هم همراه با بتا داده بودم... همه چیز شکر خدا خوب بود... البته مقداری عفونت ادراری داشتم که دکتر گفته باید دوباره آز تکرار بشه و بعد دارو بده...

خلاصه این شد که ما از تشریف فرمایی شما با خبر شدیم...

اما تا وقتی قلب مهربونت رو توی سونو ندیده بودم که داشت تالاپ تالاپ میکرد خیالم از بابتت راحت نشد... فکر میکرده هفته 9 هستم و با بابایی رفتیم تهران برای سونو... کلی توی مطب منتظر نشستیم و من هی آب خوردم... آخر دیدم خیلی دسشویی دارم و دکتر هنوز نیومده مجبور شدم برم دسشویی... قبلش هم با بابا رفته بودیم شیرکاکائو خورده بودیم و پیراشکی اما من حس خوبی نداشتم و حالت تهوع داشتم... خلاصه بعد اینکه من و بابایی شما رو توی سونو دیدیم و دکتر گفت حالت خیلی خوبه من به سمت اداره حرکت کردم... اما توی خیابون حالم بد شد و اونجا جلوی کلی آدم روم به دیوار... بالا آوردم... دقیقا تقاطع جمالزاده و انقلاب بود و این اولین حال بهم خوردگی ما بود دیگه... البته قبلش هم حالت تهوع داشتم ولی دیگه اینطوری نشده بودم...

در کل نی نی خوبی هستی و خیلی منو اذیت نکردی عزیز دلم... خب حالت تهوع و درد سینه و کمر هم اگر نباشه من خیالم راحت نیست که شما جات خوبه و داری رشد میکنی و بزرگ میشی...

در حال حاضر من و بابایی منتظریم تا شما بری توی هفته دوازده تا برای سونو غربالگری بریم... یکی از دوستام میگه سونوی نرگس جنسیت رو هم توی هفته دوازده تشخیص میده ... حالا شاید بریم همونجا تا ببینیم جورابات صورتیه یا آبی...

الهی قربونت برم... هیچ فرقی نمیکنه که دختر باشی یا پسر... خیلی دعا میکنم خوب و مومن و پرهیزگار باشی... دعا میکنم مایه افتخار من و بابایی، حضرت علی و حضرت زهرا باشی عزیز دلم...

از روزایی که نگفتم بعدا باز هم برات مینویسم...

مراقب خودت باش و برای همه ماها دعا کن

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)